شب است و باز دلم در غمت غزل خوان است
ز درد عاشقیت بلبلی به بستان است
به باغ لاله و صحرا و کوی و هر برزن
برای دیدن رویت دو صد شتابان است
ز بی وفایی ایام شکوه ها دارد
که بهر ماندن هجرت چنین نگهبان است
ز دل بریده و از عقل جزء خود نالان
ز آینه ی سیاهش غلام باران است
قسم به ماه و ستاره که شاهدان شب اند
دلم ز رنج فراغت مدام گریان است
نظاره کن تو دمی حالِ روح و جان مرا
که عقل و دین و دلم جمله رو به پایان است