ترسم که به پایان رسم و هیچ ندانم
تا که از بحر خرد درّ و جواهر نستانم
ترسم که چو مهتاب به تاریکی عالم
در درک سیاهی به نگاهی نتوانم
در عالم فانی به که مانم ، که ندانم
تا نیست کسی جزء هوسم رهزن جانم
تا عقل فروشم زگنه جامه بپوشم
دانم که نباشد به برم غیر خزانم
از حال بدم کار بدانجا برسیده است
کز قصّه ی خود نادم و فرباد زنانم
یارب تو به رحمی نظری تازه بیانداز
تا توبه ی صادق کنم و باز توانم