سلام
یکی از دوستان نظر گذاشته بود که شما که هنوز نمی دونید چی بنویسید، به روزم که نمی کنید!
راست می گفت بنده خدا خانم روزبهانی!
چون نمی دونم چی باید بنویسم تو مقدمه ، یا اصلا باید مقدمه بنویسم یا نه، بی مقدمه شما رو به خوانش دو شعر دعوت می کنم.
سرفراز و سبز باشید.
در هوای تو هر از گاه به پرواز شوم
دست بر دامن تردستی و اعجاز شوم
روی ابری که امید تو بود منشاء آن
در پی ات شعرسرا بر سر آواز شوم
شوق وصل است به دل لیک ندانم آخر
می شود واصل تو دلبر طنّاز شوم؟
ساز ناکوک مرا کوک کنی یا نکنی
قصد آن است که با قصد تو دمساز شوم
حرف نو نیست هر آنچیز بگویم دانی
کهنه ها را بشنو تا ز نو آغاز شوم
پنجره رو به افق تا به ابد باز بود
تا که کی همسفر قافله ی راز شوم
دیرگاهی است مرا هجمه ی شب کرده اسیر
چه زمانی است که باصبح همآواز شوم
قصه ی غصه ی آصف ز غزل بیش بود
مثنوی لازم آنست که غم ساز شوم
27/2/90
***
راهی نمانده است شاید برای من
باور نما مرا هم شعرهای من
من گمشده ی خویش در بین حسرتم
مصداق ادعا موج صدای من
می لرزد آرزو می رقصد آتیه
در دستهای تو در چشم های من
با یاد کودکی می خندم و هنوز
حالات کودکی حال و هوای من
کابوس هر شبم فردای بی ثمر
در خواب مانده است فکر خطای من
آنسوی جادِه است دستان پاک تو
این سوی مانده است این دست های من
فردای حادثه با خویش می روم
مقصد ابدکده سمت خدای من
این سو منو دلم آنسو تو دلت
از هم گسست و رفت آن فکر مای من
آری قرار ما آنسوی حادثه
آصف بیا تو هم در سرسرای من
14/6/90