روزگاری دلِ ما بند رخ ماهش بود
در همه حالت و احوال هوا خواهش بود
هر کجا نور رخش پرتو فشانی می کرد
دیده ی تشنه ی ما حاضر و آگاهش بود
گر نماز ی و دعایی و قیامی می بود
طلب وصل و سلامت درِ الله اش بود
در خیالات فقط قصّه ی او می چرخید
خنده در وصل و ز هجرش غمِ پر آهش بود
دست قسمت به دلم فصل خزان هدیه نمود
که نگار از کف ما رفت و دگر راهش بود
دل ما در غل و زنجیر زمان تنها ماند
عاشقی دامِ ره و فصل خزان چاهش بود
باورم نیست هنوز آن مه پر جلوه ی ما
نگهش بادِ حریف و دل ما کاهش بود
من اسیرِ دل سودا زده ی خویش شدم
یار دیگر نظرِ سینه ی گمراهش بود
آصفا چنگ زمان گاه پریشان بزند
گر چه از قسمتِ خود دل سرِ اکراهش بود